الهه ی الهام
انجمن ادبی
« علی صامتی»
سه روز پیش، نان و پنیر صبحانه را خریده بودم و از سنگفرش کنار بوستان محله به خانه برمی گشتم. جوجه گنجشکی را دیدم که احتمالاً باد، لانه اش را خراب کرده و او را به زمین انداخته بود. هنوز خنکای شب گذشته جایش را به گرمای روز دوازدهم اردیبهشت نداده بود. می شد ضربان قلب کوچکش را شنید و نبضش را حس کرد.حیوانک می لرزید،نمی دانم از ترس بود یا از ضعف یا از سرما! خم شدم و بدون هیچ زحمتی جوجه ی بی پناه را از روی سنگفرش برداشتم. به درخت بالای سرم نگاه کردم تا شاید جیغ و داد مادرش را بشنوم و بچه اش را روی یکی از شاخه ها بگذارم تا بردارد و ببردش. امّا نه صدایی بود و نه جنبشی. بالاخره تصمیم گرفتم که با خودم به خانه ببرم تا تیمارش کرده و بعد هم آزادش کنیم.
ادامه مطلب ... شنبه 26 فروردين 1392برچسب:علی صامتی,داستان,حسن سلمانی,الهه ی الهام, :: 10:11 :: نويسنده : حسن سلمانی موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|